دختر دایی جان

ساخت وبلاگ
بدترین قسمت بزرگ شدن اینه که کم کم آدمای اطرافتو از دست میدی...

تو بزرگ میشی و اونا سالخورده تر و مریض

منجی رفتی...

رفتی و دیگه کسی نیس که بهمون تک زنگ بزنه و قطع کنه و بعد ما بهش زنگ بزنیم

دلم واسه تک زنگ زدنات تنگ میشه

امیدوارم به آرامشی که این ماهای آخر نداشتی برسی

روحت شد دایی منجی

 

دختر دایی جان...
ما را در سایت دختر دایی جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birth-again-with-god بازدید : 120 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 15:49

عمه میشم

و دوستت دارم عزیز دل عمه

پدرت که برادریه که درسته حیلی وقتا دلمو شکست اما همیشه میخواست با روش خودش منو بهترین کنه ولی نشد

مادرت که یه زمانی بهترین رفیقم بود و محرم اسرار همدیگه ولی حالا شاید فقط  دوستیم

اما تو برام عزیزی خیلی عزیز

عزیز دل عمه

دختر دایی جان...
ما را در سایت دختر دایی جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birth-again-with-god بازدید : 122 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 5:21

این جوری از دنیا رفتن خیلی سخته

در حد تصور من هم نیست...

دختر دایی جان...
ما را در سایت دختر دایی جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birth-again-with-god بازدید : 125 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 1:26

دلم گرفته

میخوام گریه کنم ولی نمیخوام به این زودی جا بزنم

این چه بازی بود؟؟؟

 ولی خدایا شکرت

چرا منو خواستی؟

من که خوب نبودم و نیستم...دلتو به چی خوش کردی خدا؟؟؟

به این بنده احمقت،به این بنده ضعیفت

چرا منو خواستی؟؟؟بهم بگو چرا؟؟؟

دختر دایی جان...
ما را در سایت دختر دایی جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birth-again-with-god بازدید : 105 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 1:26

خدا به 3 طریق جواب میدهد:

میگوید بله و آنچه را که خواسته اید به شما میدهد...

میگوید نه و چیز بهتری را به شما میدهد...

میگوید صبر کن و بهترین چیز را به شما میدهد...

ای خدا...

یعنی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهت اعتماد دارم...تو هم به من اعتماد کن

دختر دایی جان...
ما را در سایت دختر دایی جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birth-again-with-god بازدید : 123 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 1:26

نمیدونم یک سال از عمرم کم شد یا یک سال اضافه شد...

خدایا تو این یه سال اتفاقای زیادی افتاد...ولی هر جور که بود شکرت خالق من...

روز تولد 18 سالگیم بدترین روز عمرم بود که تحقیر شدم...به خودم قول دادم که دیگه تحقیر نشم...نمیدونم شد یا نه...ولی مهم اینه که جلوی تو تحقیر نشم...جلوی تو با ارزش باشم...برای تو قابل احترام باشم خدای من...

بینهایت ممنونتم...

خدایا بهم درک و فهم و صبر بده و کمکم کن که بتونم بهترین باشم...

ممنونم که بهم اجازه دادی یک سال دیگه هم زندگی کنم...

عاشقتم خدای من...دوست دارم...

دختر دایی جان...
ما را در سایت دختر دایی جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birth-again-with-god بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 1:26

باید احترام گذاشت به تصمیم دیگران

10سال عادت کرده بودم به با هم بودنتون حالا هم باید عادت کنم به با هم نبودنتون

این 10 سال برای من شیرین بود

ازتون ممنونم که برام خلقش کردین

امیدوارم دوباره تکرار بشه 

دختر دایی جان...
ما را در سایت دختر دایی جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birth-again-with-god بازدید : 83 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 1:26

شب تولد 22 سالگی

تو فکر و استرس آز معماری و ریزپردازنده و پروژه معماری بودم

دلمم گرفته بود

میخواسم گریه کنم

ولی بچه ها تو خوابگاه واسه تولدم کلی مسخره بازی دراوردن

22 سال زندگیم پوچ نبود ولی خیلیم با ارزش نبوده تا حالا

خوشبختم ولی فک میکردم یه جور دیگه خوشبخت میشم

بقیه منو خوشبخت کردن...

دختر دایی جان...
ما را در سایت دختر دایی جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birth-again-with-god بازدید : 84 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 1:26

عزیزم رفتی

بعد 7 سال امشب راحت خوابیدی

مرگ اتفاق عجیبیه ولی خوشحالم که برا تو اتفاق افتاد

دیگه درد نمیکشی 

ولی وقتی فک میکنم دیگه نیستی یه تیکه از وجودم خالی میشه

خوشحالم که رها شدی از این درد ولی نبودت سخته

دل خوش بودیم به بودنت

رفتی که  از این درد 7 ساله رها شی

این دنیا ارزش این همه درد کشیدن نداشت عزیزم

فقط دعا کن 

برا پسرت

برا مادر و پدرت

برا شوهرت

آروم شدی دیگه

دختر دایی جان...
ما را در سایت دختر دایی جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birth-again-with-god بازدید : 116 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 1:26